نیمه شب نوشت



به این فکر می کردم که آیا تناسخ وجود داره یا نه. اینکه وقتی از این دنیا میریم در قالب موجود دیگه ای به این دنیا برمیگردیم مگه اینکه اینقد خوب بوده باشیم که مقام و مرتبه نیروانا رو کسب کینم. به این فکر می کردم که قراره تو زندگی بعدی چی باشم. یه انسان دیگه؟ یه حیوان؟ یه گیاه یا یه موجود بی جان؟ اگه قراره یه انسان دیگه باشم شاید بهترین حالتی که برای خودم در نظر میگرفتم این بود که مثل یه انسان در جستجوی حقیقت همه چیز و این دنیا یه کوله پشتی داشته باشم، یه خورده وسیله های ضروری و همین و آره، دو تا پای سالم برای اینکه برم و برم. دو ر بشم از مبدایی که به دنیا اومدم. شهر به شهر، روستاها رو برم، از مسیرهای کوهستانی و دشت و بیابان. الان که فکر می کنم میبینم فقط پای رفتن میخوام و اینکه به هیچ مادیتی وابستگی نداشته باشم. 

نمیشه به این فکر یا فانتزی ادامه بدم. یه کسی نشسته درونم میگه فکر نمیکنی اینهایی که داری برای خودت میبافی مربوط به سن و سال ده سال پیش باشه؟ و مثل آدمهای سن وسال گذشته و معلمهای سختگیر از روی صندلیش پا میشه و عینکش رو برمیداره و یه نگاه میندازه تو صورتم میگه فکر نمیکنی به مقیاس این مملکت الان نصف بیشتر از عمرت گذشته و باید به چیزهای مهمتری فکر کنی؟ شاید حق داره‏، آدمی مثل من باید الان یکی یا دوتا بچه داشته باشه زنش غر بزنه که فلان چیز رو نداریم و بچه هایی که برنامه میخوان برای تعطیلات. 

چیزی که مشخصه اینکه دوران فانتزی بازی با این افکار تموم شده. مثل شاگردی شدم که سن و سالش از بقیه بچه های کلاس بیشتره و وقتی میاد مجبوره بره ته کلاس بشینه اما همه ش همین نیست. (خیلی دلم میخواد اینجا هالیوودیش کنم و یه پایان خوب داشته باشه ولی اون آقای سختگیر اخم کرده). شاید لازم باشه ازش اجازه بگیرم برم تو حیاط یه هوایی عوض کنم .


بعد سه چهار هفته دویدن دنبال کار تو رشته تخصصی به این نتیجه رسیدم که کلاً باید قیدشو بزنم. کارگر ساده که صبح میاد و بعدازظهر ساعت سه میره حداقل حقوق اداره کار براش تعریف شده اما به شما یه لفظ مهندس می چسبونن و توقع کار در همون اندازه کارگر ساده رو دارند منتها با حقوق کمتر. اعتراض؟ نتیجه اعتراض میشه این که داریم شما رو بیمه می کنیم هزینه هم دارید برای شرکت. 

توی یه بعدازظهر که با سردرد از خواب پاشدم به این نتیجه رسیدم که فرض کنم یه آدم دیپلمه هستم که تازه از خدمت برگشته و هیچ رشته و فنی یاد نداره. شاید اینطوری برچسب مهندس بودن رو بشه پاک کرد از سابقه م. فقط اینکه چطور کودک درونم رو برای یادگیری مطالب تازه باید بیدار کنم. سخته ولی باید بشه.


راستش خیلی وقته مطالب سنگین رو نمی فهمم یعنی میام زوم می کنم رو یه مطلبی که نیاز به تمرکز چند دقیقه ای داره ولی همون دقیقه اول که متوجه میشم این مطلب نیاز به فکر کردن اساسی و حلاجی کردن مطلب داره بیخیالش میشم. مثلا خیلی وقته مشتق و انتگرال و این چیزها رو فراموش کردم گفتم دوباره یاد بگیرم (خودآزاری محض!) دیدم واقعا نمیتونم. تو بقیه زمینه ها هم همین بود. با اینکه از یه چیزهایی سررشته دارم ولی نمیتونم مطالب تخصصی رو مثل قبل تفسیر کنم و یاد بگیرم. با اینکه خیل نمیتونم رو یه موضوعی عمیق بشم ولی چند شب پیش یاد ت های ماکیاولی افتادم. اینکه چقدر منفور بوده و با این وجود یه طورهایی روشهای تمداران رو افشا می کنه که چطور هدف وسیله رو توجیه می کنه. اینکه برای رسیدن یه مقصدی همه کار خلافی میشه کرد ولی یه جنبه های مثبتی هم داشته این موجود منفور. برای من حداقل اینطور بوده.یاد کارهایی که قبلا انجام دادم افتادم و ربط اینها به استاد ماکیاولی.

دیدم چند نفر جلوی در ایستادن و دارن سیگار میکشن. اینکه دود این سیگار کشیدن ها از لای در میاد تو خونه رو میشه تحمل کرد ولی اینکه پنج شیش نفر جلو رفت و آمد یه خونه رو میگیرن تحمل کردنی نیست. چند دفعه ای که عصبانی شدم و با شکایت و پلیس این چیزها مسئله رو تموم کردم نتیجه خوبی نداشت ولی چند وقتیه طور دیگه ای با اینا برخورد می کنم. وقتی بهشون میرسم میگم ارباب ها ‏، آقایون اجازه میفرمایید؟ لطف میکنید اونطرفتر بایستید (با یه لبخند ملیح :)) و اونا هم میگن ببخشید چشم حتما. 

بعد مدتها قرار بود از این مدرک نظام مهندسی چیزی گیرمون بیاد ولی گویا همه ش دردسر بود. یعنی تا اینجای ماجرا فهمیدم که طرف داره سرم کلاه میذاره. گفتم بهش زنگ بزنم بگم آقای ، فلان فلان شده این چه کاریه ولی قراره یه کار دیگه بکنم. میگم ببخشید مشکل مالیاتی دارم نمیتونم اینکارو انجام بدم و مظلوم نمایی هم میکنم که دل طرف بسوزه به جای اینکه عصبانی بشه و مسائل دیگه پیش بیاره. 

چند سال پیش که مغازه داشتم و برا خودم مشغول بودم یه سری آدم بودند که از یه طرف آشنا بودند و یه طرف مزاحم. نه میشد اینا رو دک کرد برن پی کارشون نه میذاشتن من کارم رو کنم. خلاصه بعد کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که بهترین راه همینه که انجام دادم. تا یه هفته که میومدن به همشون میگفتم که یه مریضی پوستی واگیردار دارم و درمانش هم دوا و دارو زیاد میخواد. اینا هم از ترس گرفتار نشدن رفتن و دیگه اونطوری نمی اومدن.


- نه گفتن خیلی خوبه به شرط اینکه تبعاتش رو بپذیرید و البته هزینه هاش. 

- این موردهای بالا رو هیچوقت به هیشکی توصیه نکردم شاید از ضعف من بوده که اینطور رفتار کردم. 

-یه معلمی داشتم که یه چیزی ازش موند تو ذهنم. میگفت بتمرگ ،بشین و بفرمایید همه ش یه معنا داره ولی چه خوبه اونی که معنای خوبی هم داره استفاده بشه. 

-آخرش هم نفهمیدم ماکیاولی آدم خوبی بوده یا نه. شاید یه چیز تو مایه های «بی ادبان» تو داستان لقمان یا «بدان» تو قصه نوح و پسرش


به این فکر می کردم که آیا تناسخ وجود داره یا نه. اینکه وقتی از این دنیا میریم در قالب موجود دیگه ای به این دنیا برمیگردیم مگه اینکه اینقد خوب بوده باشیم که مقام و مرتبه نیروانا رو کسب کینم. به این فکر می کردم که قراره تو زندگی بعدی چی باشم. یه انسان دیگه؟ یه حیوان؟ یه گیاه یا یه موجود بی جان؟ اگه قراره یه انسان دیگه باشم شاید بهترین حالتی که برای خودم در نظر میگرفتم این بود که مثل یه انسان در جستجوی حقیقت همه چیز و این دنیا یه کوله پشتی داشته باشم، یه خورده وسیله های ضروری و همین و آره، دو تا پای سالم برای اینکه برم و برم. دو ر بشم از مبدایی که به دنیا اومدم. شهر به شهر، روستاها رو برم، از مسیرهای کوهستانی و دشت و بیابان. الان که فکر می کنم میبینم فقط پای رفتن میخوام و اینکه به هیچ مادیتی وابستگی نداشته باشم. 

نمیشه به این فکر یا فانتزی ادامه بدم. یه کسی نشسته درونم میگه فکر نمیکنی اینهایی که داری برای خودت میبافی مربوط به سن و سال ده سال پیش باشه؟ و مثل آدمهای سن وسال گذشته و معلمهای سختگیر از روی صندلیش پا میشه و عینکش رو برمیداره و یه نگاه میندازه تو صورتم میگه فکر نمیکنی به مقیاس این مملکت الان نصف بیشتر از عمرت گذشته و باید به چیزهای مهمتری فکر کنی؟ شاید حق داره‏، آدمی مثل من باید الان یکی یا دوتا بچه داشته باشه زنش غر بزنه که فلان چیز رو نداریم و بچه هایی که برنامه میخوان برای تعطیلات. 

چیزی که مشخصه اینکه دوران فانتزی بازی با این افکار تموم شده. مثل شاگردی شدم که سن و سالش از بقیه بچه های کلاس بیشتره و وقتی میاد مجبوره بره ته کلاس بشینه اما همه ش همین نیست. (خیلی دلم میخواد اینجا هالیوودیش کنم و یه پایان خوب داشته باشه ولی اون آقای سختگیر اخم کرده). شاید لازم باشه ازش اجازه بگیرم برم تو حیاط یه هوایی عوض کنم .


Steven Halpern - Exhale Slowly


روز تولدش را فراموش کرده بود و اینطور یاداوریش کرد: مردک! آخه آدم روز به این تابلویی رو فراموش می کنه؟ اونم سیزده به در! در جواب گفته بود: آره درست میگی و انگار که بنزین روی آتیش ریخته باشه جواب گرفته بود:‌مرض درست میگی حتی بلد نیستی از دل آدم دربیاری. و تمام. رابطه ها همینطوری به پایان می رسند. بعد از شور و شوق اولیه که مثل یه آتشفشان فواره می کنند و کلی حرارت دارند تا موقعی که گدازه ها به دریا می رسند و سرد و سنگ میشن و تمام. برگشتی در کار نیست. این سرنوشت آتش درون زمین است که از اعماق قلبش بیرون میاد، بعد از طی مسیری سرد و خاکستری و بی حرکت و بی جان به انتهای سرنوشتش می رسد. انگار که دنیا مقدر کرده این اتفاق بیفتد.

مردک ،پشت پنجره، دست به زیر چانه ش زده ،به انعکاس نور چراغهایی نگاه کرد که روی زمین خیس خورده از باران اول سال تابیده شده بود. خدا هم شوخی اش گرفته امسال. نه به هر سالی که گرمتر می شدو نه امسالی که از شدت رطوبت و باران لبه های جدول ها خزه بسته.

تقویم ، یعنی زمان، یعنی رفتن. آدمها، ماشینهای خیابان و باران که بالاخره نمی بارد. سیزده به درهایی که تا یاد می آورد فراموش شده بود حتی بیشتر از همه جمعه ها. خط فکر آدم را به کجاها می بردو چرا این موقع شب. اگر عشقی وجود داشت پس گذشت هم باید باشد و اگر دوست داشتنی وجود داشت هیچ چیز نمی توانست آن را بشکند حتی یادآوری یک روز سیزده ماه اول سال. دوست داشتنی در کار نبود. بازیگرها خسته شده بودند.


David Neyrolles - Boulevard Voltare


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پاورپوینت فصل ۳ حسابداری مدیریت استراتژیک محمد نمازی محمد سینا خوشکار اخبار روز جهان مهــــــرآنه :) پونه پلاس Debbie محصولات دانلودی سه نته ری احسان فیستول